Emi❤k-pop2

💎my love k-pop💎

Emi❤k-pop2

💎my love k-pop💎

Emi❤k-pop2

سلام دوستان
من امیلیا آریامنش هستم
18سالمه طرفدار کره هستم
امیدوارم از وبلاگم نهایت لذت رو ببرید
از من و بلاگم حمایت کنید
نظراتتون رو هم با من در میون بگذارید
با تشکر

بایگانی

who are you ep:1

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۱ ب.ظ
امیلیا:
سلام دوستان خوش اومدی به بخش داستان این وبلاگ
امیدوارم راضی باشید
نظر فراموش نشه
نام داستان:
تو کی هستی؟
نویسنده:امیلیا آریامنش
ژانر:عاشقانه.تخیلی.خون آشامی


ep:1

مقدمه:

دلم تنگ است این شب،یقین دارم که میدانی 

صدای غربت من را از احساسم تو میخوانی

شدم از درد و تنهایی گل پزمرده و غمگین

ببار ای ابر پایئزی که دردم را تو میدانی

میان دوزح عشقت پریشان و گرفتارم

چرا ای مرگ عشقم چنین آهسته می رانی.

Ep1:

راوی جیون:

هوا ابر و تاریک بود با دوربین عکاسیم همون جور از توی کوچه های تاریک رد میشد و فقط تنها نور که بود نور ماشین ها

یهو بارون گرفت دوربینم رو زیر لباسم مخفی کردم تا خراب نشه..

دیگه کم کم داشتم میرسیدم به خونه کیلید رو در آورد و از اسانسور آپارتمان بالا رفتم وقتی رسیدم کیلید رو انداختم و وارد خونه شدم سریع رفتم لباسم رو عوض کردم و دوربینم رو گذاشتم روی میزم و پریدم توی حمام

یه دوش کوتاه گرفتم اومدم بیرون..

با حوله داشتم موهای سرم رو خشک میکردم که یکدفعه سایه ای از پشت پنجره دیدم رفتم سمت تراس و درش رو باز کردم ولی چیزی نبود صد درد صد توهم فانتزی زدم..

در رو بستم و رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم..

و خم شدم دوربینم رو برداشتم و یکی یکی عکس هایی که گرفته بودم رو نگاه کردم خیلی قشنگ شده بودن..

اینا رو فردا به شرکت پست میکنم با پولی که قراره گیرم بیاد میرم کلبه پیش پدربزرگم..

دوربین رو گذاشتم سر جاش و گرفتم خوابیدم..

××

عکسا رو از توی مموری ریختم توی لب تاب و از توی سایت آدرس ایمیل ردیس رو گرفتم و عکسا رو براش فرستادم همین طور هم حسابم رو تا پول رو برام واریز کنه..

جیون:اخیشش کارم تموم شد اینم از این..

لب تاب رو بستم و رفتم توی آشپزخونه دستم رو شستم اخه کثیف شده بود..

در یخچال رو باز کردم و یکم کیم چی با ترشی خیار بیرون اوردم و روی میز نشستم و شروع کردم به خوردن..

حین خوردن صدای اس ام اس گوشیم اومد..

جیون:خب جیون شی(خانم) اینم از پول پیش به سوی پدر بزرگ..

ظرفا رو شستم و رفتم حمام و سریع برگشنم حاضر شدم و لباسام رو گذاشتم توی ساک..

از آپارتمان خارج شدم و یه تاکسی گرفتم

آدرس رو به راننده دادم اونم بعد از گرفتن پول از من راه افتاد..

خیلی دلم برا ی پدر بزرگم تنگ شده..

بعد از چند ساعتی بالاخره رسیدم از راننده تشکر کردم و پیاده شدم ساکم رو گرفتم توی دستم و مسیر کلبه رو راه افتادم..

از دور کلبه ای رو دیدم واای باورم نمیشه رسیدم با ساک توی دستم دویدم و داد میزدم:پدربزرگ ..هارابوجی(پدربزرگ) هارابوجـــــــــــــــی..

 

رسیدم به کلبه ولی خبری از پدربزرگم نشد یکم به دور خودم چرخیدم و اطراف رو نگاه کردم با تک تک گوشه هاش خاطر دارم لبخندی به روی لبام نشست خیلی دلم تنگ شده بود..

در کلبه باز شد و پیرمردی از داخلش بیرون اومد:هارابوجی

تا من رو دید لبخند دندون نمایی زد:جیووون نوه عزیزم

پریدم توی بغلش:هارابوجی(پدربزرگ) دلم برات تنگ شده بود

منو به داخل راهنمایی کرد با هم نشستیم روی مبل..

جیون=واای نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود خیلی خوشحالم از اینکه حد اقل خدا تو و ازمن نگرفت.

پدربزرگم کنارم روی مبل نشست و روی موهام بوسه ای انداخت

پدربزرگ=خوب تعریف کن ببینم

با ناراحتی سرم رو گرفتم پایین=هعییییی چی بگم از اینکه وقتی 15 سالم بود بی خانواده شدم آواره کوچه و خیابونا شدم،برای اینکه پول غذا رو در بیارم رفتم توی کلیسا و اونجا کار میکردم تا اینکه دیگه 22 سالم شد و رفتم دنبال کار توی عکاسی.

اشک توی چشمام جمع شده بود پدربزرگم سرم رو آورد بالا و خیلی مهربون باهام حرف زد

پدربزرگش=نبینم اشک جیونم رو،اشکالی نداره عزیز بابا بزرگش بالاخره یه امتحان الاهی بود که اونم پشت سر گذاشتی فکر میکنی اگه با فکر و درک خودت تصمیم نمیگرفتی بری توی کلیسا کار کنی و درس بخونی به یه همچین جایی میرسیدی الان همه مردم میخوان که تو ازشون عکس بگیری تو برای کارشون فتوشاب انجام بدی،فکر میکنی اگه به ندای درونت گوش نمیدادی میشدی مثل همون دختر های بد کاره ای که به خاطر یه لغمه نون و پول تن فروشی میکردن،نوه خوش قلبم تازه تو باید سرت رو بالا بگیری..

با حیرت نگاهش میکردم:شما میدونستید من توی سئول عکاسیم حرفه ای شده؟؟

پدربزرگم لبخندی زد:معلومه میدنم نوه خوشگلم..

جیون:راستی هارابوجی(پدربزرگ) اتاق من هنوزم همون جاست؟؟

سری تکون داد:اره بالاست برو ببین..

بلند شدم و ساکم رو برداشتم رفتم بالا توی اتاقم..باورم نمیشد هنوز همون جوریه و دست نخورده..

لباسم رو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون:هارابوجی من میرم توی حیاط یه چرخی بزنم..

صدای پدربزرگم از توی آشپزخونه اومد:باشه زود برگرد تا شام بخوریم..

جیون:باشــــه..

از کلبه اومدم بیرون یکم اطراف رو کشتم و خاطراتم رو به یاد آوردم..

رفتم سمت درختی که بچگیام ازش بالا میرفتم..

با دستم روی بدنش رو لمس کردم:هعــــــــــ-ی یادش بخیر..

روش یه یادداشت بود نشستم روی پاهام و نوشته رو خوندم یهو هنگ کردم..

(جیون نوه گلم اول این رو بدون که خیلی دوستت دارم این خونه با تمام خاطرات توش تقدیم به تو امضا پدربزرگت سال2006)

جیون=بلههههه اینکه نوشته 2009 امسال 2016 هستیم آخه یعنی چی پدربزرگم گفت وقتی که مرد این یادگاری رو برام میزاره ولی اون که زندست پس این نوشته چه معنی میده؟؟؟

هوا کاملا تاریک شده بود باد سردی میومد منوز خشک بودم و هنگ کنار درخت معنی این نوشته چیه؟؟


پایان قسمت اول ^^

نظرات  (۱۱)

سلام آجی عااااالی بود
پاسخ:
سلام عزیزم
مرسی :)
پوستر داستانت هم عالیه
بعدا داستان رو میخونم برات نظر میزارم
پاسخ:
^^
منم همین طور اخه وقت نی خودت ک بهتر میدونی 
یااااااااااااااا زود باش ادامشو بزار مردم از فوضولی
پاسخ:
خوندی؟؟
:)اوکی میزارم
اون داستان هم نمیدونم چی بنویسم مغزم هنگ کرده
پاسخ:
خخ مثل من منم توی قسمت سوهی و شی وو موندم 
چی بنویسم
دیگه مثل قدیم نیست که بیایم پیش هم دیگه بنویسیم الان دوتامون سرمون شلوغه 
امیدوارم یه چیزی در بیاد قشنگ بشه
۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۲۷ ملیـــــــMelisaـــــــسا
اخ جوووون داستان
بزار بخونم بیام
پاسخ:
^^
۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۲ ملیـــــــMelisaـــــــسا
خیلیییییییی قشنگ بود دمت گرم
داستان کوتاست؟؟یا تومار؟؟
پاسخ:
^^ نه کوتاست دو قسمت دیگه تمومه ولی هنوز ننوشتم
سلام عزیزم واقعا خسته نباشید این داستان عالیه
شما ادامش رو زود به زود بزار من بهت قول میدم خودم و دوستام نظر بارونت کنند
پاسخ:
سلام فاطمه جون ممنون عزیزم
خیلیییی خوشحال شدم ممنون امیدوارم همین طوری باشه
۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۰ لاکپشت های نینجا
همون طور که فاطمه جونم گفت واقعا جالبه
امیلیا جون تو داستان بنویس نظر با من
پاسخ:
پس دوست فاطمه شمایید :)
حیف شد اخه چند هفته ای برای آپ کردن وبلاگ نیستم
همچنین داستان ببخشید :(
ممنون که نظر گذاشتی
سلام امیلیا جون
منو یادته؟؟توی وب قبلیت؟؟داستان هاتو میخوندم عاشق رویای بلندت بودم با رز خونی
پاسخ:
سلام تانیا جون
:) ببخشید عزیزم ولی یادم نیست
:) خوشحالم ار داستان هام راضی هستی
عاشق داستان هاتم یادته میخواستم توی داستانم کمکم کنی ولی حیف شد نتونستی بیای الان چی اجی میتونی کمکم کنی با هم داستان بنویسیم؟؟؟
پاسخ:
ببخشید عزیزم یادم نیست کدوم بودی اخه من از چندین نفر همین درخواست رو گرفته بودم..
بازم شرمندم عزیزم به خاطر کنکورم اصلا وقت ندارم مال خودمم هنوز ننوشتم کامل نیستن 
ببخشید گلم
این داستانت هم خیلی قشنگه خسته نباشید مرسی از داستان قشنگت
پاسخ:
خواهش میکنم خوشحالم راضی بودی
سلامت باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی